آ
از خون شهید است که پرچم داریم
مدیون شهیدیم مُحرّم داریم
دنبال ادا کردن حق شهدا
هستیم ولی کوچه کمی کم داریم
***
افسوس از این حکایت درد آلود
که پاسخ خدمتت فقط تهمت بود
در صبر و تحمل غرض ورزی ها
افسانه شدی مثل جومونگ ای محمود
***
آنچنان کز رفتن گل، خار می ماند به جا
از جوانی حسرت بسیار می ماند به جا
***
از امشب کار من بیتابی و حیرونیه، دنیا!
چشامُ آب زدم، اما هنوزم خونیه، دنیا
عزاس یا عیده؟ مهمونا میخندن یا که میگریَن؟
فقط اینُ میدونم تو دلم مهمونیه، دنیا
همه میبینن این حال منُ، اما کسی جز تُ
نمیدونه چرا حال و هوام بارونیه، دنیا
دلم صدبار شکسته؛ خب تُ هم راحت بزن بشکن
تو بازار دِلا ارزونیه... ارزونیه... دنیا
بیا و شعر آخر رو بخون -شعر جدایی رُ
از اون شعرا که با شادی اونو میخونیه، دنیا
تُ دنیای منی. من دیشبم اینو بهت گفتم
مگه دل کندن از دنیا به این آسونیه؟ دنیا...
#جواد_شیخ_الاسلامی -
***
این درد و غم که به پایان رسد خوش است
همچون جناب خانَم و احلامم آرزوست
***
از دوری تو غمین و نالان هستیم
وز کرده ی خود کمی پشیمان هستیم
اصلیت ما را تو اگر می پرسی
از کوفه ولی مقیم قوچان هستیم
***
ازشنبه درون خود تلنبار شدیم
تا آخر پنج شنبه تکرار شدیم
خیر سرمان منتظر دیداریم
جمعه شد و لنگ ظهر بیدار شدیم
***
فاضل نظری
از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند
پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند
یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند
***
از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت:
محبوب تو زیباست... قشنگ است... ملیح است
اعضای وجودم همه فریاد کشیدند
احسنت صحیح است... صحیح است... صحیح است.
(ملک الشعرای بهار)
***
از خیابان عبور میکنی و عاشقم میکنی به آسانی
مینشینم به جای بم در شعر، میشوم یک نماد ویرانی
این طرف من به لرزه می افتم از قدم های با صلابت تو
آنطرف تر هم عاشقت شده است یک پسر بچه ی دبستانی
وسط روزهای معمولی،تا حواسش پی تو راه افتاد
پشت سر هم اضافه خدمت خورد،کهنه سرباز توی دژبانی
و تو انگار آفریده شدی،صبح تا شب بی اعتنا به همه
در خیابان فقط قدم بزنی، دل یک شهر را بلرزانی
توی تاریخ دست میبری و چارده قرن میروی به عقب
جای شیرین تو میروی این بار توی دربار شاه ساسانی
این خیالات خام بی حاصل- فیلم یا خواب - هرکدام که هست
مینشینم کنار پنجره تا برسد به سکانس پایانی
از خیابان عبور میکنی و من به این فکر میکنم که فقط
قصدش از خلقتت همین بوده ، دل یک شهر را بلرزانی...
|
سید مهدی رضوی
***
ب
بگو به هر که رسیدی دعا کند ما را
مگر من و تو به زور دعا به هم برسیم
***
بوی دلتنگی پاییز وزیده است ولی
اولین موسم این فصل مگر مهر نبود
***
به لطف چشم تو تا صبح بال و پر دارم
هزار و یک غزل تازه زیر سر دارم
زمان سرمه زدن پلک روی هم مگذار
که از نگاه تو باید سیاهه بردارم
گذشته دوره ی چشم سیاه میدانم
من از زبان غزل های نو خبر دارم
ولی نگاه تو تصویر تازه ایست هنوز
نمیتوانم از آن دیده دست بردارم
پر از قصیده پر از مثنوی پر از غزل است
که از مشاعره با چشم تو حذر دارم
نه مثل خواجه سمرقند در بساط من است
نه مثل شیخ برای تو سیم و زر دارم
نشسته ام که ببینم تو را در آیینه
تو را که از خودم ای دوست,دوست تر دارم
سید حمیدرضا برقعی
***
به پَی کیچه که انگشتر زَیی تِه
بَزی کِردیّ ودست بیشتر زَیی تِه
خادِ اُ چادرِ سِفِدی که سَرِت بی
مِچِرخیدی، به مُ خَنجَر زَیی تِه
( شاعر: میرزا علی رحیمی)
***
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﺸﮑـﺴﺎلیام
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺁﺑﯽِ ﻏﺰﻝِ ﺍﺣﺘﻤﺎلیام
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﯾﮏ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺘﺮﯼ ﺩلم خوش است
ﺑﺎ ﺭﻧﮓ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽِﮔلهای ﻗﺎلیام
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻣﺪﻧﺖ ﻃﻮﻝ ﻣﯽﮐﺸﺪ؟
ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﻗﺒﯿﻠﻪ! ﺍﻣﺎﻡ ﺍﻫﺎلیام؟
ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ِﺧﻮﺩﻡ ﺁﻣﺪﻡ، ﺍﮔﺮ
ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮔﯿﻮﻩﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻮﺍلیام
ﺍﯼ ﺭﻣﺰ ﺟﺪﻭﻝ ﻫﻤﻪﯼ «ﺟﻤﻌﻪﻧﺎﻣﻪﻫﺎ»
ﺗﻨﻬﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﺁینهﻫﺎﯼ ﺳﻮﺍلیام!
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﺍﺫﺍﻥ تو رﺍ ﭘﺨﺶ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﺍﺯ ﭘﺸﺖﺑﺎﻡ ﺣﻨﺠﺮﻩﻫﺎﯼ ﺑﻼلیام
(علیاکبر لطیفیان)
***
پ
ت
تقدیر بود... پای کسی در میان نبود
آن روزها که صحبتی از این و آن نبود!
می شد زمانه وار بخواهم تو را ولی
وصلی چنین که لایق عشقی چنان نبود
«پوریا شیرانی»
***
تمام زندگی ام صرف شعر گفتن شد
از آن زمان که شنیدم تو شعر می خوانی
***
تو عروس کسی اگر بشوی
نگزارم که دست روی دست
من محمد علی قاجارم
مجلست را به توپ خواهم بست
***
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
***
تا تو نقاشدل تنگ منیدقت کن
برگ ها را نکُنی زرد دلم می گیرد
«نجمه زارع»
***
ث
ج
جایت خالی
چقدر هوا
برایِ دوست داشتن ات
خوب است!
« افشین صالحی »
***
جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم
مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد
شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل دارد
تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز
ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد
کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز
می خرم از پسرک هر چه تفأل دارد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد
هیچ سنگی نشود سنگ صبورت، تنها
تکیه بر کعبه بزن، کعبه تحمل دارد
***
چ
ح
خ
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایّامم نیست
***
خبر داری که شهری رویِ لبخند تو شاعر شد؟
چرا اینگونه ، کافرگونه ، بی رحمانه می خندی؟
***
ﺧﺒﺮﺕ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺑﯿﻘﺮﺍﺭ ﺗﻮ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﯿﺎﻫﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺧﺒﺮﺕ ﻫﺴﺖ ﺩﻟﻢ ﻣﺴﺖ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﺷﺪﻩ
ﻋﺎﺷﻖ ﻭﺷﯿﻔﺘﻪ ﯼ ﺯﻧﮓ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺧﺒﺮﺕ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﻬﺎﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ
ﭼﻮﻥ ﭘﺮﺳﺘﻮﯼ ﻣﻬﺎﺟﺮ , ﻧﮕﺮﺍﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺧﻂ ﺑﻪ ﺧﻂ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﭘرﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﻮ
ﺧﺒﺮﺕ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺷﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﻓﺪﺍﯾﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ...
***
د
در سایه امن و اتحادیم همه
جان در ره اسلام نهادیم همه
با رهبر فرزانه چو بیعت داریم
پس پیرو احمدی نژادیم همه
***
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه باک
نازنیا تو چرا بی خبر از ما شده ای؟
***
درگیر ریاضیات و مشتق بودی
در زندگی ات کمی معلق بودی
با این همه ای کاش نمی فهمیدی
معشوقه ی یک آدم احمق بودی
***
دل از سیاست اهل ریا بکن خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست
***
دلم برای خودم تنگ می شود گاهی
سه تار خسته خوش آهنگ می شود گاهی
سیاه بختی شاعر همیشه ثابت نیست
به لطف حادثه کمرنگ می شود گاهی
میان غصه ی سنگین یک جزامی هم
بساط خنده هماهنگ می شود گاهی
کسی که سارق پرونده دار معروف است
اسیر منطق "سرهنگ" می شود گاهی
همیشه شاعر عاشق ندارد احساسات
میان عقل و دلش جنگ می شود گاهی
دمی بخند "زلیخا" بدان که "یوسف" هم
به اشتیاق تو دلتنگ می شود گاهی
***
در خیالات خودم، در زیر بارانی که نیست
میرسم با تو به خانه از خیابانی که نیست
مینشینی رو به رویم خستگی در میکنی
چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی، گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژهها گل میکنند
یاس و مریم میگذارم توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت، میشود آیا کمی
دستهایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن میشود با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم توی ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
رفتهای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست...
***
ذ
ر
راز دل با کس نگفتم چون ندارم مَحرمی
هر که را مَحرم شمردم عاقبت رسوا شدم
***
رزمنده و در صف جهادیم هنوز
نابودگر ظلم و فسادیم هنوز
سوگند به روح قدسی روح خدا
ما یاور احمدی نژادیم هنوز
***
رو ندارم که بگویم صنم و عشق منی
مذهبی بودن ما دردسری شد که نگو
***
رفته بودیم شبی سمت حرم یادت هست
خواستم مثل کبوتر بپرم یادت هست
توی این عکس به جا مانده عصا دستم نیست
پیش از آن حادثه پای دگرم یادت هست
رنگ و رو رفته ترین طاقچه خانه مان
مهر و تسبیح و کتاب پدرم یادت هست
خانه کوچک مان کاهگلی بود، جنون
در همان خانه شبی زد به سرم یادت هست
قصد کردم که بگیرم نفس دشمن را
و جگر گاه ستم را بدرم یادت هست
خواهر کوچک من تند قدم بر می داشت
گریه می کرد که او را ببرم یادت هست
گریه می کرد در آن لحظه، عروسک می خواست
قول دادم که برایش بخرم، یادت هست
راستی شاعر همسنگر مان اسمش بود ... ؟
اسم او رفته چه حیف از نظرم ! یادت هست
شعرهایش همه از جنس کبوتر، باران
دیر گاهی است از او بی خبرم یادت هست
آن شب شوم، شب مرده، شب درد انگیز
آن شب شوم که خون شد جگرم یادت هست
توی اروند، در آن نیمه شب، با قایق
چارده ساله علی، همسفرم، یادت هست
ناله ای کرد و به یک باره به اروند افتاد
بعد از آن واقعه، خم شد کمرم یادت هست
سرخ شد چهره اروند و تلاطم می کرد
جست و جوهای غم انگیز ترم یادت هست
مادرش تا کمر کوچه به دنبالم بود
بسته ای داد برایش ببرم یادت هست
بعد یک ماه، همان کوچه، همان مادر بود
ضجّه های پسرم، هی پسرم یادت هست
چارده سال از آن حادثه ها می گذرد
چارده سال! چه آمد به سرم یادت هست
توی این صفحه به این عکس کمی دقّت کن
توی صف از همه دنبال ترم یادت هست
لحظه ای بود که از دسته جدا افتادم
لحظه بعد که بی بال و پرم یادت هست
اتّفاقی که مرا خانه نشین کرد افتاد
و نشد مثل کبوتر بپرم یادت هست
«خدابخش صفادل »
***
روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه!
نیزه ها تا جگرش رفت، ولی قولش نه!
این چه خورشیدِ غریبی ست که با حالِ نزار،
پای نعشِ قمرش رفت، ولی قولش نه!
باغبانی ست عجب! آن که در آن دشتِ بلا،
به خزانی ثمرش رفت ، ولی قولش نه!
شیر مردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار،
دستِ غم بر کمرش رفت، ولی قولش نه!
جان من برخیِ " آن مرد " که در شط فرات،
تیر در چشمِ ترش رفت، ولی قولش نه!
...
هر طرف می نگری نامِ حسین است و حسین،
ای دمش گرم!! سرش رفت، ولی قولش نه!
***
ز
« زمین از دلبران خالیست» اما این خیابانها
پر است از دلبران فِیک، حتی پشت فرمانها
بهحدی آب رفته دامن دلبرنماها که
بهسختی میرسد دستان ما دیگر به دامانها
میان کله اینها خیال بچهداری نیست
ملخ افتاده انگاری میان نسل مامانها
نه دیگر قورمهسبزی میشود پیدا، نه تهدیگی
امان از دست تأثیر پنیر پارمیزانها
نه دخترخانم همسایه نذری میدهد ما را
نه حتی آش دوغی مانده در اعماق قزقانها
سبیل مردهای ما شده ابزارِ تزئینی
نمیسنجند مردان را مگر با مارکِ تنبانها
بیا بنشین و رسوایی تماشا کن، نمک دارد
گذشته عصر قدرتها و قیصرها و فرمانها
نهتنها نقد، بلکه با چک و اقساطِ کمبهره
اخیراً میفروشند عشق را توی اتوبانها
«الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها»
که عشق آسان نمود اما امان از دست انسانها
« سعید طلایی »
***
زیبایی او به یک غزل میماند
چشمش همه جا دست مرا میخواند
من هرچه که مینویسم اینجا با عشق
تقدیم به آنکس که خودش میداند
***
ژ
س
سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
اگر داغ شرط است ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان,گردنیم
اگر خنجر دوستان,گرده ایم
گواهی بخواهید:اینک گواه
همین زخم هایی که نشمرده ایم
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
قیصر امین پور
***
سال ها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق
چه ها
می خواهی...؟
قیصر امین پور
***
ش
شرط پدرت بود مهندس شوم آخر
ما شاعرکان را چه به سینوس و کسینوس
ص
ض
ط
طاقتم طاق شد و از تو نیامد خبری
جگرم آب شد و از تو نیامد خبری
عاشقانی که مدام از فرجت می گفتند
عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری
***
ظ
ع
غ
ف
فرض کن یک غروب بارانی ست
و تو تنها نشستهای مثلا
بعدش احساس میکنی انگار
سخت دلتنگ و خستهای مثلا
در همان لحظهای که این احساس
مثل یک ابر بی دلیل آنجاست
شده یک لحظه احتمال دهی
که دلی را شکستهای مثلا؟
که دلی را شکستهای و سپس
ابرهای ملامت آمدهاند
پلک خود را هم از پشیمانی
روی هم سخت بستهای مثلا
مثلاهای مثل این هرشب
دلخوشیهای کوچکم شدهاند
در تمام ردیفهای جهان
تو کنارم نشستهای مثلا
و دلی را که این همه تنهاست
ژاپنیها قشنگ میفهمند
مثل ویرانی هیروشیماست
بعد از آن جنگ هستهای مثلا
فرض کن یک غروب بارانی ست
و تو تنها نشستهای مثلا
من نباید زیاد شکوه کنم
من نباید... تو خسته ای مثلا
(مهدی نقبایی)
***
ق
قهوه می ریزم برایت نیستی آن سوی میز...
هی شکر می ریزم و تلخ است جای خالی ات...!
«معصومه صابر»
***
ک
کاری ندارم که کجایی؟
چه میکنی؟
بی عشق سر مکن
که دلت پیر میشود...
قیصر امینپور
***
کشتی نساز ای نوح طوفان نخواهد آمد
برشوره زار دلهاباران نخواهد آمد
رفتی کلاس اول این جمله راعوض کن
آن مرد تا نیاید باران نخواهد آمد
***
گ
ل
م
مهربانی صفت بارز عشّاق خداست
یادمان باشد از این کار ابایی نکنیم
***
من مهندس بوده ام دلدادگی شأنم نبود
تازگی ها گل فروشی تازه کارم کرده ای
***
من مهندس گشته ام راه دلت پیدا کنم
ور نه با یک شغل ساده می شود خورد و نمُرد
***
من گم شده ام هر چه بگردی خبری نیست
جز این دو سه تا شعر که گفتم اثری نیست
یکبار نشستم به تو چیزی بنویسم
دیدم به عزیزان گله کردن هنری نیست
***
می نویسم که "شب تار سحر می گردد"
یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد
***
می خواستم برای تو چیزی ولی نشد
پیراهن سپید و تمیزی ولی نشد
من باشم و تو باشی و باغ و دو صندلی
من باشم و تو باشی و میزی ولی نشد
سوغات جاده های سفر را بیاورم
بنشینم و تو چای بریزی ولی نشد
می خواستم برای خودم دست و پا کنم
از چنگ عشق راه گریزی ولی نشد
یا لا اقل بدون تعارف بگویم از
اینکه برای من چه عزیزی ولی نشد
گفتی بخند و قول بده بعد از این دگر
در پیش چشمم اشک نریزی ولی نشد
گفتم قبول کن که کسی عاشقت شده
می خواسته برای تو چیزی ولی نشد
***
ن
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
***
نگاهش کهکشان را تاب میداد
شب تاریک را مهتاب میداد
اگر یک دست در تن داشت عباس
تمام کربلا را آب میداد
(احمد سوسرایی)
***
نه از مهر و نه از کین می نویسم
نه از کفر و نه از دین می نویسم
دلم خون است ، می دانی برادر
دلم خون است ، از این می نویسم
قیصر امین پور
***
نزدیک غروب هیجان آور کوچه
من باز به شوق تو نشستم سر کوچه
گل های سر روسری ات مثل همیشه
زنبور عسل ریخته سرتاسر کوچه
از دوختن چشم قشنگت به زمین است
نقشی که چنین حک شده در باور کوچه
اینگونه نگین در همه ی عمر ندیدم
اینقدر برازنده بر انگشتر کوچه
«گل در برو می در کف و معشوق ...» خدایا
من مست غزلخوانی سکرآور کوچه
لب تر کن تا ور بکشد پاشنه اش را
بی واهمه یکبار دگر قیصر کوچه
من کشته ی این عشقم و باید بگذارند
فردای جهان نام مرا برسر کوچه -
***
و
وقتی به سرت چادر لبنانی بود
اخلاق همه با تو رضاخانی بود
هر کس که به پیکار تو آمد جان داد
گیسوی تو قاسم سلیمانی بود
ه
هر زمان فالی گرفتم غم مخور آمد ولی
این امید واهی حافظ مرا بیچاره کرد
***
هر خاطره ی با تو دلیل غزلی شد
در دفتر خود کوه ورق باطله دارم
***
هر چند که خسته ایم از این حال نیا!
شرمنده! اگر ندارد اشکال نیا!
ما خط تمام نامه هامان کوفی است
آقای گلم زبان من لال نیا! .......
جلیل صفربیگی
***
هر روز به ما اگر که سر هم بزنی
بر ریشه ی خواب ما تبر هم بزنی
آقا تو که خوب می شناسی ما را
زنگ در خانه را اگر هم بزنی ......
جلیل صفربیگی
***
ی
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود و چمنش
***
یاد تو می وَزَد
ولی
بی خَبرَم ز جای تو...
حسین منزوی
***
یک اتفاق ساده مرا بی قرار کرد
یابد نشست و یک غزل تازه کار کرد
در کوچه میگذشتم و پایم به سنگ خورد
سنگی که فکر و ذکر دلم را دچار کرد
از ذهن من گذشت که با سنگ میشود
آیا چه کارها که در این روزگار کرد!
با سنگ میشود جلوی سیل را گرفت
طغیان رودهای روان را مهار کرد
یا سنگ روی سنگ نهاد و اتاق ساخت
بی سرپناهها همه را خانه دار کرد
یا میشود که نام کسی را بر آن نوشت
با ذکر چند فاتحه، سنگ مزار کرد
یا مثل کودکان شد و از روی شیطنت
زد شیشهای شکست و دوید و فرار کرد
با سنگ مفت میشود اصلا به لطف بخت
گنجشکهای مفت زیادی شکار کرد
یا میشود که سنگ کسی را به سینه زد
جانب از او گرفت و بدان افتخار کرد
یا سنگ روی یخ شد و القصه خویش را
در پیش چشم ناکس و کس شرمسار کرد
ناگاه بی مقدمه آمد به حرف سنگ
اینگونه گفت و سخت مرا بیقرار کرد :
تنها به یک جوان فلسطینیام بده
با من ببین که میشود آنگه چه کار کرد!
(علی فردوسی)
***
منبع: aassak13.ir